خاک وطن
خوش به حال تو که در خاک وطن می میری
لحظه ی مرگ کفی خاک وطن می گیری
من در اینجا همه ثروت خود باخته ام
که از این تربت بیگانه وطن ساخته ام
در وطن هرچه نبود آیه ی یک رنگی بود
گر چه در آینه ها خدشه ای از سنگی بود
در وطن عشق من و خاک و تن و جانم بود
عشق من با وطنم مونس و جانانم بود
اگر از خبث بدان خسته شدی جایی بود
که در آن شور و نوا سازی و آوایی بود
غزل مولوی و فالی از آن حافظ بود
صحبتی از جدل عشق تو با واعظ بود
در وطن خاک وطن جاذبه ای بی حد داشت
که همین در دل و جان بذر محبت می کاشت
گرچه دورم ز وطن خاطره ز آنجا دارم
گر در آن خاطره ها غرقه شوم می بارم
من در این میهن جعلی به خودم می گویم
که من از دور بسی خاک وطن می بویم
بوی پیراهن تو تکه ای از جان من است
می شناسم که در این بو تن ایران من است
از سروده های سال 1386
سلام